Text Size

کتاب های ادبی

منشاء مثل ها و فایده آنها

منشاء مثل ها و فایده آنها


قسمتی از متن کتاب :
مثل یا ضرب المثل،‌سخن كوتاه و مشهوري است كه به قصه اي عبرت آميز يا گفتاري نكته آموز اشاره مي كند و جاي توضيح بيشتر را مي گيرد . كلمه" مثل " عربي است و كلمه فارسي آن " متل " است . وقتي مثل گفتن صورت بي ادبانه پيدا كند آن را متلك مي گويند . البته ضرب المثل يك تركيب عربي است به معناي مثل زدن . در همه زبانهاي دنيا ضرب المثل فراوان است . بعضي از مثل ها در همه زبانها به هم شباهت دارند . هر قدر تاريخ تمدن ملتي درازتر باشد بيشتر حادثه در آن پيدا شده و مثل هاي بيشتري در آن وجود دارد . و در زبان فارسي نيز ده ها هزار ضرب المثل وجود دارد.
 

داستان سرودن شاهنامه از زبان فردوسی

 

 

داستان سرودن شاهنامه از زبان فردوسی


 

نامهشاهان

فردوسي در آغاز شاهنامه چنين مي گويد که از زمان هاي باستان در ايران کتابي بود پر از

داستان هاي گوناگون که سرگذشت شاهان و دلاوران ايران را درآن گرد آورده بودند. پس از

آنکه شاهنشاهي ايران بدست تازيان برافتاد اين کتاب هم پراکنده شد. اما پاره هاي آنرا

مؤبدان در گوشه و کنار نگاه مي داشتند، تا آنکه يکي از بزرگان وآزادگان ايران که مردي دلير و

خردمند و بخشنده بود به جستجو افتاد تا تاريخ گذشته ايران را از روزگار نخست بيابد و آنچه را

بر شاهان و خسروان ايران گذشته است در دفتر فراهم آورد. پس موبدان سالخورده را که

ازتاريخ باستاني ايران آگاهي داشتند از هرگوشه و کناري نزد خود خواست و از تاريخ روزگاران

کهن جويا شد: که شاهان ايران از ديرباز چگونه کشورداري کردند و آغاز و انجام هريک چه بود

و بر ايران درين ساليان دراز چه گذشت.

موبدان تاريخ باستاني ايران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان کتابي نامدار فراهم آورد

که بزرگ و کوچک برآن آفرين گفتند. آنهائي که خواندن مي دانستند داستان هاي اين کتاب را

براي مردم مي خواندند و دل آنان را به ياد شکوه گذشته ايران شاد مي کردند. اين کتاب در

ميان مردم گرامي شد.


 

دقيقيشاعر

آنگاه جواني خوش طبع و گشاده زبان پيدا شد و به اين انديشه افتاد که اين کتاب را به شعر

درآورد. دوستان وي همه از اين انديشه شاد شدند. اما افسوس که اين شاعر گرفتار برخي

تندروي هاي جواني بود و به عاقبت آن دچار شد و در جواني بدست بنده خود کشته شد و

ناتمام ماند. من وقتي از کار اين شاعر نوميد شدم بدلم افتاد که « نامه شاهان » نظم کردن

همّت کنم و نامه شاهان را فراهم بياورم و خود آنرا در قالب شعر بريزم. پس در طلب آن

برآمدم و از هرکسي جويا شدم. از گردش روزگار مي ترسيدم؛ مي ترسيدم عمرم وفا نکند و

کار بديگري بيفتد. از طرفي زر و مال من چندان نبود که بپايد و سال ها عهده دار من و

کوشش من باشد. اين گونه کوشش ها و رنج ها هم خريدار نداشت. سراسر کشور را جنگ و

کشمکش فراگرفته بود و کار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و کسي قدر سخن را نمي

دانست و حال آنکه در جهان چه چيزي بهتر از سخن نيکوست؟ مگر نه آنست که پيغمبر مردم

را با سخن به خدا رهبري کرد؟

مدتي در اين انديشه بودم ولي آشکار نمي کردم. زيرا کسي که درين مقصود يار من باشد

نمي يافتم. تا آنکه دوست مهربان و يکرنگي که در يکي از شهرها داشتم مرا دل داد و گفت

قصد تو قصد شايسته ايست. من نامه شاهان را نزد تو مي آورم. تو جواني و خوش طبع و

والاسخن، چه بهتر که به چنين کار گرانمايه اي دست بزني و با شعر کردن نامه شاهان براي

خود خوشنامي و سرفرازي حاصل کني

به سخنان او دلگرم شدم و وقتي نامه شاهان را نزد من آورد از ديدن آن جان تاريکم افروخته

شد و به سرودن آن دست بردم.


 

دوست جوانمرد

بخت هم مدد کرد و يکي از بزرگان به ياري من برخاست. اين بزرگمرد که نژادش به آزادگان

قديم مي رسيد جواني خردمند و بيدار و روشن روان بود. زباني نرم و پاکيزه داشت و فروتن و

بگو تا هرچه بخواهي فراهم کنم. از هرچه از دست من برآيد کوتاهي » پرآزرم بود. به من گفت

نخواهم کرد. خواهم کوشيد تا نيازي به هيچکس پيدا نکني و يکسره در انديشه سخن خود

باشي.

اين نيکمرد نامدار با نيکوئي و بخشش خود مرا از زمين به آسمان رساند. مرا مانند تازه

سيبي که از آسيب باد نگه دارند نگاهداري و حمايت مي کرد. از جوانمردي و بخشندگي دنيا

در ديده اش خوار بود و زر و خاک در چشمش يکسان مي نمود.

افسوس که ناگهان ريشه عمر اين رادمرد کنده شد وچون سروي که تندباد از جا بکند به خاک

افتاد و بدست ستمگران مردم کش ناپديد شد. دريغ از آن برزوبالاي شاهانه اش!

پس از مرگ او روانم لرزان شد و نوميدي در دلم رخنه کرد. تا آنکه يک روز به ياد پندي از اين

اين کتاب شهرياران است. اگر آنرا بنظم آوردي به شهرياري » رادمرد افتادم که مي گفت

از بياد آوردن اين گفتار دلم آرامشي يافت و روانم شاد شد. با خود گفتم که بخت «. بسپار

خفته ام بيدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار کهنه نو شد.


 

رؤيايفردوسي

يک شب درهمين انديشه به خواب رفتم. در خواب ديدم که شمع رخشنده اي از ميان آب

برآمد و روي گيتي را که چون لاجورد تيره بود چون ياقوت زرد روشن کرد. در و دشت درين نور

مثل ديبا بود. آنگاه تخت پيروزه اي پيدا شد که شهرياري تاج بر سر چون ماه درخشان برآن

نشسته بود. سپاهش تا دو ميل صف بسته بودند و بردست چپش هفتصد ژنده پيل ايستاده و

وزيري پاک نهاد در پيش شاه به خدمت کمر بسته بود. من از ديدن شاه و سپاهيان و ژنده

پيلان خيره شدم و از نامداران درگاه پرسيدم که آنکه چون ماه برتخت نشسته است کيست؟

گفتند (محمود جهاندار است که ايران و توران در فرمان اوست و از کشمير تا درياي چين مردم

«. ثناگوي اويند. تو نيز که سخن سرائي آفرين گوي او باش

بيدار شدم و از جا جستم و زماني دراز درآن شب تيره بيدار بودم. با خود گفتم اين خواب را

بايد پاسخ بگويم. پس بنام فرخنده شهريار، محمود غزنوي، بنظم شاهنامه دست بردم.

Colors